نام شفایافته: علی حیدری

امروز خیلی شادم، حسی مبهم همه وجودم را فرا گرفته است، جلوی آیینه می‌روم، موهایم را شانه می‌زنم و یقه لباسم را مرتب می‌كنم، حالا حاضر حاضرم. در آیینه به چشمانم خیره می‌شوم و با خود می‌اندیشم یعنی چه می‌شود؟ تصویر مادر، پشت سرم در آیینه نقش می‌بندد، برمی‌گردم.

مادر می‌خندد و با اشاره از من می‌خواهد همراهش شوم، كوچه‌ها را یكی پس از دیگری طی می‌كنیم و وارد خیابان اصلی می‌شویم كه در انتهای آن گنبد طلایی حضرت، می‌درخشد می شویم. وارد حرم كه می‌شوم، دست به درب می‌كشم و آن را می‌بوسم، سپس دستانم را به چشمانم می‌كشم. به همراه مادر به سمت پنجره فولاد حركت می‌كنیم. مادر، چادر سفیدش را بر سر می‌كند، او با چادر سفید، درست مثل فرشته‌ها می‌شود؛ فرشته‌ای كه همه زندگی من است. نماز مادر كه تمام می‌شود به گنبد و بارگاه نگاه می‌كند و چیزهایی می‌گوید و می‌گرید. نمی‌شنوم مادر چه می‌گوید، اما از نگاه گاه و بی‌گاهش به من، می‌فهمم به خاطر من اشك می‌ریزد. تولد من برای مادر، رنجی را به همراه داشت كه 9 سال است آزارش می‌دهد. به صورت مادر، خیره می‌شوم، رد پای رنج‌هایی كه به خاطر من در طول این سال‌ها، متحمل شده، در خطوط دور چشمانش نمایان است. خیلی دلم می‌خواهد از او تشكر كنم، اما افسوس كه صدایی ندارم و زبانم از سخن گفتن، قاصر است. شانه‌های مادر می‌لرزد، چادرش را به صورت می‌كشد، لرزش شانه‌هایش شدیدتر می‌شود. دلم می‌شكند؛ در حالی كه اشك بر گونه‌هایم جاری شده شروع می‌كنم به درددل كردن با امام رضا(ع) «آقا جون! قربونت برم می‌شه از خدا بخوای دردم رو شفا بده؟ آخه وقتی كه نمی‌تونم مثل همه بچه‌ها مدرسه برم و بازی كنم خیلی غصه می‌خورم. وقتی كنار دیوار، تنهای تنها می‌ایستم و بچه‌ها با هم بازی می‌كنن و اصلاً من رو نمی‌بینن، دلم می‌گیره، حس می‌كنم توی این دنیا به جز پدر و مادرم برای هیچ كسی اهمیت ندارم. اون روزی كه مجتبی من رو تو بازی راه نداد و بچه‌ها به من خندیدن خیلی دلم شكست. رفتم گوشه اتاق و سرم رو گذاشتم رو بالش و تا تونستم گریه كردم؛ برای خودم، برای غم پدر و مادرم، برای تنهاییم تا این كه خوابم برد و شما تو خوابم اومدین و گفتین بیایم حرم تا من رو شفا بدین. اون روز فهمیدم كه من تنها نیستم، خدا همه جا با منه و مواظبمه».

مادر، نوازشم می‌كند، سرم را روی زانوهایش می‌گذارم و به آسمان نگاه می‌كنم. آسمان تاریك و بی‌ستاره است، پلك‌هایم سنگین می‌شوند، آسمان تاریكتر می‌شود تاریك تاریك، اما ناگهان همه جا روشن می‌شود، هراسان برمی‌خیزم یعنی چه شده؟ دو اسب سوار وارد حرم می‌شوند، همه زوار بی‌حركت ایستاده‌اند، آنها به طرفم می‌آیند، صورتشان مثل خورشید می‌درخشد. چشمانم را می‌بندم و باز می‌كنم، نزدیكتر می‌شوند، نفس‌ام بند آمده، قلبم به شدت می‌زند، صورت آن دو مرد می‌درخشد؛ نمی‌توانم چهره‌ آنها را ببینم. حس می‌كنم نگاهم می‌كنند. حسی به من الهام می‌كند یكی امام رضا(ع) است و دیگری حضرت‌علی(ع). نزدیك می‌شوند و دست بر صورتم می‌كشند، احساس می‌كنم صورتم پف كرده است، دست بر گوشم می‌كشند، صدایی مثل باد در گوشم می‌پیچد. می‌شنوم یكی از آن دو بزرگوار می‌گوید: بلند شو خوب شدی. می‌لرزم، چشم می‌گشایم، چشمانم خیس است، مادر را می‌بینم هنوز دارد قرآن می‌خواند، صداهای مبهمی می‌شنوم. صداها آرام آرام واضح می‌شود و صدای مادر هم، هر چه صدا واضح‌تر می‌شود من بیشتر می‌لرزم، صدای مادر در گوشم می‌پیچد.
وان یكاد و الذین كفرو…

 

امروز خیلی شاد هستم