شفایافته: مرضیه عظیمی

اهل: مشهد سن: 15 سال

نوع بیماری، تشنج، فلج پاها، نابینایی، چاقی مفرط تاریخ شفا: 13/3/1372 به قلم: حمیدرضا سهیلی

صندلی چرخدار مرضیه را جلو انداخته بود و به سمت حرم پیش می‌رفت. شب بود و آسمان به مجمعه‌ای پر از ستاره، تبدیل شده بود. ماه، باریك و هلالی و كم نور، در گوشه آسمان قوز كرده بود و به عبور او و مرضیه می‌نگریست. از پیچ خیابان كه گذشت، حرم با انوار طلایی‌اش از دور هویدا شد. لحظه‌ای ایستاد و از همان جا به امام(ع) سلام داد. بعد حركت كرد. از زیر ستون‌های چراغ برق خیابان كه رد می‌شد، سایه او از زیر پاهایش آرام بیرون می‌آمد، از زیر چرخ‌های صندلی چرخدار مرضیه می‌گذشت، قد می‌كشید، بزرگ و بزرگتر شده، دوباره محو می‌شد و سایه بعدی از پشت سرش رنگ می‌گرفت و آن تكرار به اندازه تمام ستون‌های برق و خیابان ادامه داشت. به نزدیكی صحن كه رسید، سایه اش از همراهی او سر باز زد. نور آنقدر زیاد شده بود كه سایه‌ها رنگ باختند و همراهش نیامدند. به مقصد رسیده و بازی‌اش با سایه‌ها پایان یافته بود. صغری وارد صحن شد. جمعیت با كنجكاوی و ترحم به مرضیه نگاه می‌كردند. اما او، بی توجه به چشم‌هایی كه به دخترش خیره مانده بود، به سمت پنجره فولاد رفت، صندلی چرخدار مرضیه را كنار پنجره جای داد. پارچه سبزی را از زیر چادرش بیرون آورد و بر ضریح پنجره فولاد گره زد و سپس در كنار مرضیه نشست. اشك به مژه‌اش آمد. با گوشه چادر، اشك‌هایش را پاك كرد و به آسمان و ستاره‌ها و كبوترانی كه به صورت محدود و در ارتفاع كم پرواز می كردند و در كنج رواق‌ها می‌نشستند و بق بقو می‌كردند خیره شد. نگاهش پراز سؤال بود. ساكت بود، اما در سكوتش دنیایی از حرف وجود داشت. حرف‌هایی كه برای واگویه‌شان با امام(ع) آمده بود. حال خوشی نداشت. واهمه و تشویش به جانش افتاده بود. آسمان خیالش پر از ابر و باد و توفان بود. فكر مرضیه در ذهنش می‌چرخید. فكری كه پر از ترس بود. نگاهش را از آسمان گرفت و به مرضیه كه بر صندلی چرخدارش نشسته بود، خیره شد و آرام نالید:
ـ خدایا! تو را به صاحب این بارگاه پر نور قسم می‌دهم، مددی كن و این طفل بی گناه را از این بلا و مصیبت نجات بده.
سپس دست‌هایش را در مشبك ضریح پنجره فولاد قفل كرد و با ناله گفت:
ـ ای امام شافی! شفاعت كودكم را پیش خدا بكن و شفایش را از او بخواه.
پر اشك و سینه‌سوز گریست. در آن حالت، جز گریه كاری نمی‌دانست. گریه برایش كاری بود كارستان. سبكش می كرد و غم را برای لحظاتی ازذهن و خیالش می زدود. بلورهای شفاف اشك، دلش را صیقل می‌داد و سینه‌اش را از آتشی كه سوز آن، همه وجودش را می‌سوزاند، برای لحظاتی تهی می‌كرد. نگاه خیس‌اش را بر هیكل ناموزون و غیرطبیعی مرضیه انداخت و بیشتر گریست. هر وقت به او می‌نگریست، دلش بیشتر به درد می‌آمد، گویی تمام غصه‌های دنیا به سینه‌اش می‌ریخت. مرضیه، بی‌حركت و ساكت، بر صندلی چرخدار نشسته و چشمان بی‌سو و خاموشش به نقطه‌ای در روبرو خیره مانده بود.
صغری برگشت. تكیه‌اش را به دیوار داد و نگاهش را تا آسمان بالا برد. اندیشه‌اش همراه با نگاهش، به گذشته‌ها رفت. به روزهای قدیم، روزهایی كه اگر چه با داشتن شش بچه قد و نیم قد، زندگی سخت و طاقت‌فرسایی داشت، اما برای او كه با هر سختی به راحتی كنار می‌آمد، آرام و بی هیاهو می‌گذشت. در زندگی‌اش، غم نبود و شادی به بهانه‌ای، در زیر سقف كوچك خانه‌اش جاری می‌شد. مرضیه كودكی زیبا و شیرین‌زبان بود و صغری از داشتن چون او به خویش می‌بالید. غافل از آنكه دست روزگار، بازی عجیبی را با او و دخترش دارد. مرضیه به یكباره از شور و شوق افتاد، گوشه‌گیر و منزوی شد. دیگر شیرین‌زبانی نمی‌كرد و دست به هیچ كاری نمی‌زد. ساعت‌ها یك گوشه می‌ایستاد و با نگاهی مات و مبهوت به نقطه‌ای خیره می‌ماند. بختك سیاهی كه سایه شوم‌اش را بر زندگی مرضیه انداخته بود، دست از سرش بر نمی‌داشت. او را به بیمارستان بردند و بستری كردند، اما دكتر و دوا كارساز نشد. چندی نگذشت كه چشمان مرضیه، بی‌سو شدند و كوری، قوزی شد بالای قوز. بی‌تحركی، موجب چاقی وی شد و در زمانی بسیار كوتاه، چنان فربه شد كه به هیچ وجه توان حركت نداشت. به كوهی از گوشت مبدل شده بود. دیگر پاهایش نیز تحمل وزن سنگین او را نداشتند. وقتی از بیمارستان مرخصش كردند، آخرین حرف دكتر، آب پاكی را بر دست صغری ریخت:
ـ دیگر از ما كاری ساخته نیست. بهتر است او را به منزل ببرید. اگر توان نگهداری‌اش را در منزل ندارید، او را به آسایشگاه بسپارید. در آنجا از این نوع بیماران، به خوبی نگهداری می‌كنند.
صغری می‌خواست فریاد بزند. دلش هوای گریه داشت. در جواب دكتر چیزی نگفت. فقط سكوت كرد و گریست. نگاهش پر از درد و فریاد بود. دكتر فریاد او را از نگاهش خواند، اما چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و خود را به نوشتن مشغول كرد. صغری از مطب بیرون آمد. مرضیه با گریه گفت:
ـ مادر، من نمی‌خواهم به آسایشگاه معلولین بروم. من شما را دوست دارم. می‌خواهم پیش شما بمانم. قول می‌دهم اذیت نكنم. خواهش می‌كنم مرا به آسایشگاه نبرید.
صغری گریست و دلش از مظلومیت دختر به درد آمد. گفت:
ـ نگران نباش دخترم! تو را نزد دكتر دیگری می‌برم. امیدوار باش.
آن كلام را چنان با قاطعیت گفت كه در دل دختر روزنه‌ای از شادی باز شد و لبخند به لبانش آمد. صغری آن روز برای سلامتی دخترش آش پخت و در میان همسایه‌ها تقسیم كرد. كارش كه تمام شد و از شستن دیگ خلاصی یافت، وضو گرفت و دو ركعت نماز حاجت خواند. سپس سر به سجاد گذاشت و از ته دل گریست. در همان حالت، خستگی بر چشمانش نشست و پلك‌هایش فرو افتاد. در خواب دید دو بانوی نورانی به دیدنش آمدند و از او خواستند به حج برود. صغری از خواب بیدار شد و لحظاتی در پرسه‌های خوش رویایی كه دیده بود، باقی ماند:
ـ خدای من، تو كه حال و روز مرا می‌دانی. با كدام پول به حج بروم؟ من كه هر چه داشتم خرج بیماری مرضیه كردم. دیگر آه در بساط ندارم. چه كنم؟ خودت یاری‌ام كن.
و گویی فكری به ذهنش آمد. بلافاصله به سراغ مرضیه رفت و او را از خواب بیدار كرد:
ـ باید به حرم برویم. حج ما فقرا، زیارت آقا امام رضا(ع) است.
ـ چی شده مادر؟ چه خبر شده؟
صغری آنچه را در خواب دیده بود برای مرضیه گفت: سپس او را بر صندلی چرخدار نشاند و حركت كرد.
مرضیه وقتی استیصال مادر را دید، پریشان شد و موجی از احساس غم، دریای وجودش را متلاطم كرد. پلك‌هایش را روی هم فشرد و به جریان اشكش راه داد تا از چشمان بی‌فروغش بر پهنای صورتش ببارد. در آن حالت پر درد و غصه، با خدای خود حرف زد و با او شرط كرد:
ـ یا مرا بكش و از این زندگی پرمرارت راحت كن، یا شفایم را بده و مادرم را از این اندوه دلواپسی، رهایی ببخش.
ابر اشكش همچنان می‌بارید. گویی بلورهای اشك، غبار تاریكی را از نگاهش می‌زدودند و در نگاهش نور می‌كاشتند. انوار شفاف و زلال، به شكل دو بانو در برابرش ایستادند، در حالی لبخند بر لب داشتند و با مهربانی در او می‌نگریستند. آن دو به كناری رفتند و از پس عبورشان، رایحه‌ای از بوی خوش اسپند و عود فضا را پر كرد. مرضیه، مردی را دید كه از سمت پنجره فولاد به سوی او آمد. مرد در برابرش ایستاد. مرضیه از حرارت حضور او، داغ شده بود. جز نور چیزی را نمی‌دید. از میانه نور صدایی برخاست:
ـ برخیز.
ـ نمی‌توانم.
پژواك صدا دوباره به گوشش آمد:
ـ می‌توانی. سعی كن. برخیز تا دل مادرت شاد شود.
صدای مرد از جنس صدای مردم خاك نبود. آسمانی بود. ماورایی بود. لطافت داشت. مثل حریر نرم بود و به مرضیه آرامش می‌داد. مرضیه پلكهایش را آرام گشود، نور خیره‌كننده‌ای چشمانش را زد. فریادی كشید و از هوش رفت. مادر، سراسیمه به سمت او دوید. صدای اذان در فضای صحن پیچید. روز، رخت سیاه شب را دریده بود و انوار صبحگاهی را از لابه‌لای شكاف ابرها، بر روی شهر می‌ریخت. در پشت پنجره فولاد، غوغایی برپا بود. آسمان صحن پر از پرواز كبوترها بود. گویی بر گرد گنبد طلایی امام(ع)، طواف عشق می‌كردند.

 

طواف عشق
دسته بندی شده در: