شفایافته: آقای ا ـ م
اهل: رشتخوار
نوع بیماری، سكته

اكبر خسته بود، خسته از این همه حادثه‌هایی كه پشت هم اتفاق افتاده و زندگی‌اش را دچار بحران كرده بود. قلب خسته‌اش در تب و تاب بود. مرد، دست‌هایش را قلاب كرد و زیر سر گذاشت. نفس عمیقی كشید و زیر لب گفت: «خدایا! با این دست شكسته و پلاتین‌دار حالا چطور زندگیم رو اداره كنم؟ چطور بارهای باربری رو جابه‌جا كنم؟ چطور خرج زن و بچه‌ام رو بدم؟» قطرات اشك از گوشه چشمان به گود نشسته‌ مرد، بالش زیر سرش را نشانه می‌رفت. مرد آهی كشید و از جا برخاست. ساعت سه صبح بود اما هنوز خوابش نمی‌برد، اگر خوابی سراغ چشم‌های خسته‌اش می‌آمد چون عابری می‌گذشت و باز اكبر بود و غصه‌هایش كه خواب را از چشمهایش می‌تاراند. او با هیجان شروع به پیمودن طول و عرض اتاق نمود و به آینده مبهم اندیشید.
گذشته نه چندان دور در ذهنش جان گرفت. شبی كه زیر باران با عجله به سوی خانه می‌آمد، باید از صد متری كمربندی می‌گذشت. پل عابر در دست تعمیر بود. به ناچار عرض خیابان را طی كرد. آن موقع شب خیابان نسبتاً خلوت بود. وسط خیابان كه رسید یكباره چراغ موتوری را در نزدیكی خود دید، فرصت هیچ عكس‌العملی را نداشت، یكباره از زمین كنده شد و … . راكب موتور از صحنه فرار كرد و اكبر مجبور شد همه هزینه‌های درمانی‌ را از اندك پسنداز خودش بپردازد. حال او مانده بود با دستی كه تا چند ماه قادر به بلند كردن اجسام سنگین نبود و خانواده‌ای كه تمام چشم امیدشان به دستان او بود. مرد، احساس درماندگی می‌كرد، همه درها را به روی خود بسته می‌دید، پاهایش به سختی، وزنش را تحمل می‌كرد، به دیوار تكیه داد و بر روی پاهایش آوار شد، حیران و سرگردان سر در گریبان غم فرو برد، خط اشك بر صورتش پهن شد؛ سرش مانند كوهی بر تنش سنگینی می‌كرد. مرد، سنگینی سرش را به زانوانش داد و چشمانش را بست. مریم در اتاق را گشود، با دیدن اكبر متعجب گفت: «چرا این طوری خوابیدی؟! بلند شو اكبر، خدا رو شكر بالاخره تب بچه قطع شد، خاطرت جمع حالا، اگه نماز نخوندی داره آفتاب طلوع می‌كنه، بلند شو نمازت رو بخون و راحت بخواب.» نگاه زن به اكبر خیره ماند، سكوت او، اضطراب به درونش ریخت. به سوی اكبر شتافت و او را تكان داد اكبر…! اكبر…! زن از دیدن این صحنه یكه خورد و قلبش فرو ریخت و فریادی از عمق جان بركشید. اكبر، مثل یك درخت سرسبز كه در هجوم توفان، یك شبه پر و بالش بریزد، تكیده و رنگ پریده شده بود. زن هر چه گریست، مرد چشمانش را باز نكرد.
مریم با عجله به سراغ تلفن رفت، گوشی را برداشت و با سر انگشتان لرزانش شماره اورژانس را گرفت و فریاد زد: «كمكم كنید! شوهرم داره می‌میره.» مریم از پشت حبابی از اشك كه برابر چشمانش پرده‌ای نازك كشیده بود، به همسرش می‌نگریست.
***
مرد، ساكت و آرام در بستر خوابیده بود. به یكباره پلك‌های اكبر به لرزش درآمد و چشمانش را گشود. همه جا بارانی بود و پر از سایه، سایه‌ها پررنگ و پررنگ‌تر می‌شدند و مرد هر چه كوشید نتوانست چهره اشخاص را خوب ببیند، اما همه به نظرش آشنا آمدند. كم‌كم چهره‌ها پررنگ و پررنگ‌تر شدند. معلوم نبود، عقربه دقیقه‌شمار ساعت چند بار گام برداشته بود و ثانیه‌شمار چند بار مستانه بر گرد خود چرخیده بود. از چشمان پرقدرتی كه مانند شعله‌ای فروزان می‌درخشید، تنها شعله‌ای رو به خاموشی باقیمانده بود. زن با هیجان گفت: «آقای دكتر! آقای دكتر! چشماشو باز كرد».
اكبر، صدای مریم را كه شنید با چشمانی بی‌فروغ به او نگریست. دكتر وارد اتاق شد و با معاینه بیمار، لبخند كمرنگی بر لب‌هایش نقش بست. علی، برادر اكبر كه منتظر شنیدن نتیجه معاینه بود نگاه پرسشگرش را به صورت دكتر انداخت. دكتر گفت: «شكر خدا خطر رفع شده، یعنی آقا! خطر از برادر شما گذشته اما متأسفانه…» رنگ از چهره علی پرید با اضطراب پرسید: «آقای دكتر مشكلی پیش آمده؟»
دكتر، عینكش را از چشم برداشت و گفت: «آقای محترم! متأسفانه برادر شما دچار سكته شده و به همین علت سمت چپ بدنش فلج شده، ما تا دو سه روز دیگه، عكس و نوار از پا و سی‌تی‌اسكن می‌گیریم و شما می‌تونین برادرتون رو به منزل ببرین و همونجا ازش پرستاری كنین، البته سفارش می‌كنم مراقب روحیه او باشین و آماده‌اش كنین تا شرایط جدید رو بپذیره.»
از آن حادثه چهل روز گذشت. روزهایی كه همه مانند هم یكنواخت و غم‌انگیز بود. اكبر، بی‌حوصله و دلتنگ كنج اتاق نشسته بود، دیگر عیادت‌های فامیل كمتر شده بود، انگار همه قبول كرده بودند كه اكبر هیچ وقت نمی‌تواند راه برود. او نمی‌توانست واقعیت را بپذیرد؛ احساس می‌كرد در كابوس به سر می‌برد، آرزو می‌كرد ای كاش! دستی سبز او را از این كابوس رهایی بخشد، او ساكت و بی حركت به گوشه‌ای خیره می‌شد و به آینده مبهم خود می‌اندیشید. برخلاف او كه ناامید بود، همسرش امیدوار، دست توسل به دامن ائمه برده بود. او چندین بار همسرش را به امید شفا به حرم امام رضا(ع) برده بود، اما هر بار دست خالی برگشته بودند. اكبر، دلش به حال مریم می‌سوخت، او كه سعی در حفظ آرامش خانواده داشت، در این چند روز چند سال پیرتر شده بود. همه سختی زندگی را به دوش می‌كشید و همیشه خدا را شاكر بود و به اكبر می‌گفت به لطف خدا و عنایت امام امیدوار باش. یك روز مرد از همسرش خواست كنار بسترش بنشیند. مریم كنار همسرش نشست. اكبر گفت: «من خواب عجیبی دیدم. دیشب خواب دیدم پدربزرگم آمد و من را با خودش به زیارت امام برد، بعد از من پرسید اكبر! جوابت را از امام گرفتی، گفتم: نه. به من گفت: بلند شو پسرم. بلند شو برویم. گفتم كجا! گفت بلند شو برویم شكایت امام رضا(ع) را به مادرش حضرت زهرا(س) ببریم. ما وارد حرم حضرت رضا(ع) شدیم، جلوی ایوان عده‌ای خادم بودند، به ما گفتند: كجا می‌روید؟ من گفتم می‌رویم شكایت پیش مادر حضرت ببریم. خادمی گفت نروید و…
مریم كه از شنیدن این خواب همسرش به شدت منقلب شده بود در حالی كه بلند بلند می‌گریست با هیجان گفت: «من مطمئنم آقا نظر دارد، مطمئنم. شب جمعه با هم به زیارت می‌رویم امیدوارم این بار امیدمان ناامید نشود.»
شب جمعه از راه رسید، مریم و همسرش راهی حرم شدند تا شاید مورد عنایت مولا قرار بگیرند. اگر توكل به خدا و توسل به ائمه نبود آنها با این غم جانكاه چه می‌كردند. گنبد طلای حضرت همانند مرواریدی گرانبها می‌درخشید. با ورود به حرم، نور امید در دل زن تابیدن گرفت. چشمهای زن، لبریز از اشك شد، حس عجیبی به كوچه‌های جانش دوید و نگاهش را در لفافه نیاز تقدیم حضرت كرد. مریم و اكبر به مسجد جامع گوهرشاد رفتند و پس از دعا به امام‌رضا(ع) متوسل شدند. زن مفاتیح را گشود، مناجات حضرت امیر مقابل دیدگان او قرار گرفت. زن امیدوارتر از پیش خواند: مولای یا مولای انت العظیم و اناالحقیر و هل یرحم الحقیر الا العظیم مولای یا مولای انت الغنی و انا الفقیر و هل یرحم الفقیر الا الغنی.
مریم لحظه‌ای سكوت كرد و چشمانش را بست. قطرات اشك بر گونه‌هایش فرو چكید. حرم پر از صدا بود پر از التماس، پر از دعا، پر از نیاز. زن چشم گشود؛ اكبر چون آهویی به دامان پرمهر امام پناه آورده بود و در انتظار شفای دردش به خواب رفته بود.
زن ادامه داد: مولای یا مولای انت المعطی و انا السائل و هل یرحم السائل الا المعطی.
ناگهان چهره مرد تغییر كرد، همه صحن و سرای جان او، همه وجودش نور شده بود، تمام ذرات صورت مرد، نور شده بود. دستی مقدس به شانه‌اش خورد و گفت: دعا تمام شده بلند شو.
اكبر گفت: هنوز خدمت حضرت رضا(ع) هستم، پاهایم فلج است و حركت ندارد.
دوباره گفت: بلند شو دعا تمام شده كسی در مسجد نیست. بلند شو پاهایت شفا گرفته. مرد چشمانش را باز كرد فقط پاهای مرد نورانی را دید. اكبر برگشت و پشت ستون را نگاه كرد مسجد كمی خلوت شده بود تا نگاهش به همسرش افتاد، یاد بیماری‌اش افتاد و علت حضورش را به یاد آورد. همه وجودش می‌لرزید، یكباره فریادی از سر شوق برآورد: یا امام غریب…! یا امام‌رضا(ع)! حرم پر از شور و شوق شد و لبریز از بوی گلاب. عطرهای بهشتی مسجد جامع گوهرشاد را پر كرد. مریم با تمام وجود، بهشت زمین را حس كرد و پیشانی بر آستان مبارك حضرت سایید و از لطف خدا و عنایت مولا سپاسگزاری كرد.
هر درد كه بی‌علاج باشد با لطف رضا رسد به درمان

 

عطرهای بهشتی
دسته بندی شده در: