زن حال و هوای عجیبی داشت؛ شور و التهاب و دلهره. چهره بیمار و تكیده فرزندش را به خاطر میآورد، نفسش تنگ میشد و بغض راه گلویش را میفشرد.
بعد از مرگ پدر، علیرضا تنها كسی بود كه در این دنیا داشت و حالا علیرضای یكی یك دانه با مرگ دست و پنجه نرم میكرد و او فقط شاهد آب شدن تنها فرزندش بود. به هر جا كه فكر كنی سر زد و پیش هر دكتری رفته بود؛ حتی خونه یادگاری شوهرش را با همه خاطرات شیرینش فروخته و خرج دوا و درمان كرده بود و حالا تنها جملهای كه ذهنش را آزار میداد حرف دكتر علیرضا بود كه بعد از آخرین شیمی درمانی، سرش را پایین انداخت و گفت: دیگر از ما كاری ساخته نیست. حالا مادر او را پیش دكتری فرستاده كه سرآمد دكترای عالم است. دكتری كه زیر میزی نمیگیرد، دكتری كه ویزیتش محبت و عشق و دلدادگی است و دوایش رحمت و رأفت. علیرضا ویلچر را به جلو راند؛ قطرههای عرق روی پیشانیاش سنگینی میكرد و او با تمام قوا ویلچر را از میان جمعیت عبور میداد؛ بیمهابا میرفت انگار كسی صدایش میكرد؛ هر چند وقت یكبار با دستمال، عرقای پیشانی را میگرفت؛ حالت ضعف داشت؛ چشمهایش سیاهی میرفت؛ هر چه توان داشت در دستهایش جمع كرد و با یك حركت سریع خودش را به پنجره فولاد رساند. زنی پسر بچه دخیل شدهاش را نوازش میكرد؛ مردی زیارتنامه میخواند؛ پیرزنی از دستمال روستاییاش نقل نذری توزیع میكرد.
زن دلتنگ، سجادهاش را پهن كرد؛ دستهایش را بلند كرد؛ لبهایش میلرزید، گویی تمام وجودش را به كمك طلبید؛ دلش توان نجوا نداشت؛ اشك مثل جویبار راه خود را از روی گونههایش وا میكرد و او فقط بیطاقت خدا، خدا میگفت.
كمی كه آرام شد، رو به حرم امام رضا(ع) كرد و نجواهای عاشقانه دانههای تسبیح را شمرده، شمرده رد میكرد و لبهایش به ذكر مشغول بود.
باد پنجره را تكان داد و نسیم به داخل خانه آمد. زن سر به سجده برد؛ عطر گلهای محمدی فضا را پر كرد؛ زن دستها را به آسمان بلند كرد… زن متحیر…
مرد زیارتنامه خوان، حالا مرثیه میخواند. حال و هوای خاصی است. علیرضا به یاد پدر میافتد؛ خاطره زنده میشود؛ علیرضای كودك به دنبال كبوتر میدود. كبوتر به سمت سقاخانه پرواز میكند؛ علیرضا دست خالی بر میگردد؛ پدر تبسم میكند. سرش را به پنجره فولاد تكیه میدهد؛ اشك و شور و نجوا…
زن نگاهش به عكس شوهر افتاد؛ شرمناك نگاهش را پایین انداخت؛ میدانم امانتدار خوبی نبودم؛ علیرضا ضعیف و تكیده به سویت میآید اشك امان نمیدهد. بیطاقت سر بلند میكند به سوی حرم امام رضا(ع). شوری اشك به لبهایش كه میرسد، نسیم با عطر گل محمدی به سراغش میآید.
علیرضا در حال ضعف و بیهوشی به زمین میغلطد؛ نسیم با سبدی از عطر گل محمدی جاری میشود؛ نوری سبز به مهمانی چشمهایش میآید و او پس از احساس آرامشی عجیب به حلاوتی شیرین و آسمانی دست مییابد؛ در حال خواب و بیداری پدر را میبیند كه تبسم میكند؛ احساس میكند نور سبز وسعت میگیرد و تمام حرم را پر میكند با بوی عطر گل محمدی رمقی میگیرد و چشم میگشاید؛ مردی با لیوانی آب، نگران، نگاهش میكند؛ علیرضا تكان میخورد كه بلند شود، مرد تبسم میكند. بلند كه میشود، موج صلوات حرم را پر میكند.
جوان روی دستهای مردم؛ نقارهها مینوازند و نسیم به شكرانه شفای علیرضا سبد سبد عطر گل محمدی نذر زائران حرم مطهر حضرت رضا(ع) میكند.
علیرضا كنار ایوان میایستد كه سلام دهد. ویلچر جا مانده در گوشه صحن را میبیند، میخواهد بدود و بال بكشد، میخواهد فریاد بكشد و به تمام اهالی شهر بگوید؛ میخواهد زودتر به مادر بگوید دیگر گریه نكن، آقا امام رضا(ع) شفایم داد.