امروز هفت روز است كه در حرم آقا می‌گردد. خودش هم نمی‌داند به دنبال چیست و گمشده‌اش چه نشانی دارد. تنها همین را می‌داند كه به دنبال دو چشم آشنا می‌گردد. چشمش از پنجره مسافرخانه كه به گنبد طلایی آقا می‌افتد اشك از چشمش سرازیر می‌شود؛ ناخودآگاه قصه غربت و تنهایی‌اش شكل می‌گیرد؛ پرورشگاه و اتاقی كه تنها عكسی كهنه و قدیمی گوشه‌ای از آن را تزئین نموده است. از وقتی فهمیده كه تنها مدرك و نشانه‌اش همین عكس قدیمی است،

آن را با جان و دل حفظ می‌كند. در همان پرورشگاه می‌دانستند كه این عكس از عزیزترین چیزهای زندگی اوست و گفته‌ی پرستار پیر كه «تو را از حرم حضرت رضا(ع) به اینجا آورده‌اند.» حالا بزرگ شده و برای كار و تحصیل از شهر رفته است؛ اما هنوز همان حس قدیمی او را به جستجو می‌كشاند و هنوز صدایی او را به سمت حرم مطهر رضوی دعوت می‌كند و حالا چند روز است كه در اتاقی در این شهر مأوا گرفته و هر روز به امید پیدا كردن گمشده خود به حرم حضرت رضا(ع) می‌رود، هر چند، امیدی به این مسئله ندارد و حتی همسرش می‌گفت: كار تو مثل پیدا كردن سوزنی در كاه‌دان است. اما دلش چیز دیگری می‌گوید، چیزی كه با همه گفته‌ها فرق دارد؛ چیزی كه در این چند سال به او امید داده است. امروز كه زنگ زد دختر كوچكش بی‌طاقت گفت: «بابایی كی می‌آیی» و او با دست راستش اشك از چشم می‌گیرد و به گنبد و گلدسته آقا نگاه می‌كند و می‌گوید: «هر وقت دو چشم آشنا پیدا كنم». دختر كلافه می‌گوید: «بابا مگه چشم‌های خودت چه كار شده كه دنبال دو چشم آشنا می‌گردی؟» مرد زهر خندی می‌زند و می‌گوید: «باشد وقتی كه آمدم، سر فرصت برایت تعریف می‌كنم.» مرد گوشی را می‌گذارد و از كنار آینه عكس را بر می‌دارد. كمی نگاه می‌كند، عكس سیاه و سفید ترك خورده؛ تمام هویت خودش را در عكس می‌بیند. مانند سندی معتبر بی‌اختیار آن را به سینه می‌فشارد، به ترك عكس دقت می‌كند و كمی هم نگران است. «شاید خاطره من هم در دلش گره خورده و از یاد رفته باشد.» در كودكی همیشه فكر می‌كرد روزی كسی او را بر بال مهتاب می‌نشاند و با خود به سرزمین آرزوها می‌برد. جوان كه شد و معقول‌تر، بزرگ‌ترین آرزویش پیدا كردن گمشده‌اش بود و اكنون در آستانه چهل سالگی فكر می‌كند به پابوسش می‌آید. دیشب توی صحن با آقا درد دل می‌كرد و می‌گفت: هر وقت پسربچه‌ای را می‌بینم كه به دنبال مادرش می‌دود، طرح كم‌رنگی از یك واقعیت قدیمی در ذهن من جا می‌گیرد و رفته رفته با رفتن پسر در هاله‌ای از مه گم می‌شود. آقا شما كه روزی هزاران مشكل را حل می‌كنید، طرح به هم ریخته معمای زندگی مرا نیز تكمیل كنید تا سوغاتی دخترم دو چشم آشنا باشد. خادمی با مهربانی صدایش می‌زند برادر بیا روی این فرش بنشین تا آنجا را تمیز كنم. بر می‌خیزد و آماده زیارت می‌شود. شوری عجیب در دلش برپاست. وارد حرم می‌شود و حیران به همه طرف نگاه می‌كند، گلویش خشك شده است. به سمت سقاخانه می‌رود و كاسه‌ای آب پر كرده و به لب نزدیك می‌كند. چشمش به كبوتر بالای سقاخانه می‌افتد كه زل زده و او را نگاه می‌كند.
مرد: شاید دو چشم آشنا… پسر بچه‌ای پلاستیك گندمی را به سمت بالای سقاخانه پرت می‌كند. كبوتر بلند می‌شود. چرخی می‌زند و به سمت گلدسته‌ها پرواز می‌كند. مرد سیر پرنده را با نور طلایی دنبال می‌كند و در انتهای آن به هاله‌ای از نور كه خورشید بر آن دامن گسترده می‌رسد، نگاهش را به سمت پنجره فولاد می‌گیرد و از میان جمعیت سعی می‌كند خود را زودتر به پنجره برساند عكس در دست كناری می‌ایستد. چند زن و مرد در كنارش زیارت‌نامه می‌خوانند. مرد حس عجیبی دارد. به نور سبز داخل خیره می‌شود و در عالم خود فرو می‌رود. عكس از دستش رها می‌شود و زیر پای زائران می‌افتد. پیرزنی دست می‌برد و عكس را بر می‌دارد كه به صاحبش بدهد. نگاهش به عكس می‌افتد. دوباره با دقت بیشتری نگاه می‌كند؛ زن بلند می‌شود به سمت مرد نگاه می‌كند: «امام رضا!» مرد به سمت زن نگاه می‌كند. قبلاً در جایی او را دیده است. قصه‌ای قدیمی جان می‌گیرد. خاطرات سیاه و سفید از جلو چشمش رژه می‌روند. مرد فریاد می‌زند مادر… صدایش در آوای نقاره گم می‌شود.
مرد با پیرزن گوشه صحن نشسته‌اند. مرد: فردا تو بهترین سوغاتی برای دخترم زهرا هستی تا بگویم دو چشم آشنا را پیدا كردم. پیرزن: به بابات، مش مراد، خواهم گفت كه آنچه به دلم برات شده بود، رنگ و بوی حقیقت داشت.

 

دو چشم آشنا
دسته بندی شده در: